یک حنجره فریاد
یک پنجره ابر دلم میخواهد و آغوش خیس با تو بودن را
چه کنم ؟
خاتون شیشه ای قحطی بارانم
ایرادی ندارد اگر آسمان هم از من برید
با پیرهن زخمی ام ببند چشم آیینه را
میخواهم بوی درد بگیرم
برای مترسکی که بر صلیب بد نامی اش کشیده اند
فرقی نمیکند سبز بمیرد یا خاکستری
صبر کن پائیز بیاید
باورت میشود
بادبادک های ولگردی را که لکه دار میکردند حرمت پرواز را .
از دیوار های فرو ریخته فرداها مگو
راستش را بخواهی
دلم به بن بست عادت دارد
از آن ساده ترین اتفاق که طرحی از صمیمت آفتاب و شمعدانی بود
و نوید جشن بوسه و باران را در
خیابانهای آخر شب میداد ,
چشم های تو نگذاشتند
چشم های تو نگذاشتند
وگرنه میگفتم که از عشیره ای آدم برفی ها هستم و سردسیریم , سردسیرس
نمیخواهم
دیگر نمی خواهم
با دستهای محرومت قصر ماسه ای برایم بسازی ,
از نفرین مرغ های دریائی تنم میلرزد .
یک حنجره فریاد فقط میخواهم تا کوچه را ویران کنم .
از اندوه خویش چه کنم ؟
خاتون عقده ای قحطی سامانم !!!!!!
یکشنبه 2 خرداد 1389 - 11:59:27 PM